صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

صدفی نمک خونه

دلم براتون تنگ میشه.

سلام دوستای خوبم.امیدوارم همیشه سالم ،سلامت و شاد باشین. خیلی بهتون عادت کردم.دیدن نظراتتون شادم میکنه. اما یه چند روزی مجبورم از نوشته های زیباتون دور باشم .دارم میرم شمال اونم با خونواده ی شوشوجان! امیدوارم با خاطرات خوش و عکسای قشنگ طبیعت شمال و البته صدفی و دادا برگردم . پس تا اونموقع مواظب خودتون باشین .خودم همه ی غصه هاتون پرپر بکنم الهی (دیالوگ علی ضیاء در برنامه ی نیمروز)                     ...
18 شهريور 1390

سفر به کاهو!!

سلام مامانی جون.با اینکه الان خیلی خسته ام اما دیدم فرصت دیگه ای پیدا نمی کنم تا جریان این یکی دو روز برات بنویسم پس ترجیح دادم بیدار بمونم و برات بنویسم: ٥شنبه ساعت ٥/٥ با زنگ عمو مسعود راه افتادیم. قرار بود میدون پارک همدیگرو ببینیم.ما که یکساعت بود آماده بودیم و تو گل مامانم لالا کرده بودی.سریع راه افتادیم. دور میدون همدیگرو دیدیمو بعد از چاق سلامتی قرار بعدیو گذاشتیم. باغی که قرار بود بریم تو روستایی بود بنام "کاهو" نزدیک "چناران". بعد از کلی که رفتیم عمو مسعود و آقای مولایی(شوهر خواهر شوهر عمه جون) کنار جاده ایستادن.من اول فکر کردم با ماشین قراره از شیب تند کنار جاده بریم پایین داخل باغی که میدیدم با خودم گفتم ای خدا اگه قرار ...
16 شهريور 1390

تولد داداش جونم مبارک

دادا جونم امشب تولدشه. دختر نازم امشب برای تولد دادا رفتیم یه گوشی خریدیم.بعد از افطار بهش دادیم.خیلی خوشحال شد. دادا میخواست دوستاشو دعوت کنه اما بخاطر عید تصمیم گرفتیم توی هفته ی آینده مهمونی بگیره. اما 5شنبه قراره خاله جونای مهربون بازم ما رو شرمنده کنن. صدفی قدر خاله جونا و آنا جونو پدر جونو بدون .اونا هیچوقت هیچ مناسبتی رو فراموش نمکنند. بعد از افطار با آناجونو پدر جون تلفنی صحبت کردیم .بندر ترکمن بودن .به دادا تبریک گفتن.  داداشی جونم تولدت مبارک. ...
16 شهريور 1390

شهر عطار و خیام

خیلی وقت بود که دوستامون از نیشابور تماس میگرفتنو اصرار داشتن بریم پیششون اما نمیشد.بالاخره دوشنبه قرار شد بریم. صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم.بابایی هم پا شد کارایی که مونده بودو انجام دادیمو شما و دادا رو از خواب بیدار کردیم.البته فسقلی مامان موقع لباس پوشیدن بیدار شد و ناراحت شد. اونجا که رسیدیم ساعت 5/9 بود چون دادا از قبل به دوستش محمد که قرار بود بریم خونشون گفته بود ساعت 10 میرسیم اونم معرفت به خرج نداده بودو منتظرش نمونده بود .رفته بود باشگاه. منم راستش یه خورده بهم بر خورد . قرار بود که دادا رو بذاریم پیش محمد .من برم پیش دوستم مرضیه که تازه نی نی گولوی دومش به دنیا اومده بود .اما چون محمد نبود دادا...
16 شهريور 1390

افطاری خاله جون نسترن

امشب برای افطاری خاله جون رستوران دعوت کرده بودن به صرف اکبرجوجه. جای همگی بخصوص آناجون و پدر جون خیلی خالی بود. اما گل دخمل مامان امشب اخلاقش مثل همیشه نبود.فکر کنم دیشب که رفتیم خرید یه کوچولو سرماخوردی.خیلی بیحال و کسل بودی.حتی بغل باباییم نمی رفتی منو کلافه کردی. بعد از شام (که من به لطف شما هیچی از خوردنش نفهمیدم )با خاله جونا خداحافظی کردیمو اومدیم توی ماشین. به محض اینکه نشستیم جی جی کردنت شروع شد.سریع هم خوابت برد. حتی خونه هم که رسیدیم بیدار نشدی.با خودم گفتم اثر داروی سرماخوردگیه که بهت دادم. همگی از این فرصت استفاده کردیم:منو داداشی دو دست دومینو بازی کردیم،بعد دادا و بابا میخواستن پلی استیشن بازی کنن و منم میخوا...
9 شهريور 1390

افطاری خونه ی خاله نوشین جون

دیشب واسه افطار خونه ی خاله جون دعوت بودیم. طفلکی شب قبل هم خونواده ی شوشو رو دعوت کرده بود.حسابی خسته شده بود. اما خاله جون مهربون بازم سنگ تموم گذاشته بود.یه سفره ی خوشگل و با سلیقه. اینبار دیگه با خودم گفتم تا یادم نرفته سریع ازت عکس بگیرم . اما مامانی من نمیدونم چرا خیلی بهم اجازه ندادی عکسای قشنگ بگیرم. دیشب شما با آرین جون و داداشی خونه ی خاله جونو رو سرتون گذاشته بودین.خیلی بهتون خوش گذشت.البته بقیه رو روانی کردین شوهر خاله جون عاشق کارای شما دوتاست. دیشب بابایی با باجناق جونا حسابی گپ زدن. اما یه چیزی هممونو ناراحت کرد و اون خداحافظی آناجون و پدر جون برای رفتن به مسافرت. امروز صبح زود مشهدو به قصد یه مسافرت طولانی ...
7 شهريور 1390

صدفی و حسادت ؟!!!!

 اول یه عذر خواهی کنم .صدفی جونم ببخش که نمیتونم مطالبتو بروز برات بذارم .مامانی جونم تا جاییکه بتونم سعی میکنم همون لحظه بیام و برات مطلب بذارم اما..... بگذریم . دیروز کلی باعث خندوندن ما شدی.بابایی طفلی از اداره که اومد می خواست یه خورده استراحت کنه اما مگه شما دوتا گذاشتین. به محض اینکه باباجون دراز کشید داداشی پرید تو بغلش و شروع کرد به شیطونی. اما دختر نازگلم تا شما چشمت افتاد بهشون چه الم شنگه ای به پا کردی.هی دادارو میکشیدی که بلند شه .مدام بی تابی میکردی .یهو دیدم دستاتو باز کردی و میخواستی بابایی رو از طول بغل کنی . من که این صحنه رو دیدم کم مونده بود بترکم داداشی که اینو دید بلند شد تو هم سریع خودتو انداختی تو بغ...
6 شهريور 1390

خونه عمه جون

دیشب بعد از افطار رفتیم خونه ی عمه نسرین جون. اونجا به هممون خوش میگذره.دادا که با علیرضا و مریم بازی میکنه .منم که با عمه جون هم صحبت میشمو میمونه بابایی. اگه عمو مسعود باشن که هیچ وگرنه تو جمع هممون شرکت میکنه. به قول عمه جون پا قدممون خیلی خوب بود چونکلی مهمون دیگه هم واسشون اومد. توهم که اون وسط سوء استفاده کردیو شیرین کاری میکردی. شب موقع برگشتن بچه های عمه جون با اصرار داداشیو نگه داشتن. ما تنها اومدیم خونه.وقتی ددانیست خونمون یه جور بدی میشه. داداجون دوست داریم.داداجون دوست داریم. ...
5 شهريور 1390

حکایت منو پسر خاله جونم

ما زودتر از همه رسیدیم خونه ی آنا جون.با هر صدای زنگی تو با همون آهنگ صدای قشنگت میگفتی امیل .آره مامان جونی تو عاشق پسر خاله جونی. مدام اسمشو صدا میکنی. وقتی خاله جونام اومدن بازم مثل همیشه شما دوتا وروجک نقل مجلس شدین. چه شیرین کاریه که در نمیارین .ناگفته نمونه شما هنوزم یه خورده از پسرخاله جون حساب میبری .تا بهت نزدیک میشه سریع تسلیم میشی . تموم کاراتون جالبه و همه رو سرگرم میکنه البته سرو صدام زیاد میکنین. از دفعه ی پیش که پدرجون بردنت تو اتاقشونو بهت نقل دادن راشو یاد گرفتی میدویی بغلشونو هی تند تند میگی پدر پدر و اتاقو نشون میدی . این عکسو بابایی ازتون گرفته بازم شما دوتا اتفاقی لباساتون عین هم شده. تو این عکس خنده دارژ...
4 شهريور 1390

امون از دست تو دختر!!!!

افطار بازم قرار بود بریم خونه ی آناجون.احتمالا آناجون و پدرجون شنبه برن مسافرت.هر موقع صحبت از این پیش میاد که چند روزی نباید اونا رو ببینیم دلم میگیره. وقتی میرن مسافرت انگار تو شهر به این بزرگی تک و تنهام. خدایا همهی بزرگترا رو سالم و سلامت نگهشون دار. بعد از ظهر یه فرصتی پیدا کردم تا بیام یه سری به وبت بزنم .اما واااااای از دست تو دخمل شیطون. تا دیدی من تو اتاقم سریع اومدی و هی اصرار که آآ-آآ یعنی منو بذار بالا. گذاشتمت روی میز . بایه دست گرفته بودمت تا نیفتی و با یه دست داشتم مطلب تایپ میکردم . اما اونقدر غر زدی و دکمه ها رو فشار دادی که در نهایت مامانو عصبی کردیو ..... کامپیوتر خاموش شد و رفتیم توی حال پیش بابا و دادا. ...
4 شهريور 1390